الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

Elena my little angle

فردا روز تولد توست

عزیز دل مامان و بابا...فردا صبح 6:45 دقیقه وقت اتاق عمل داریم..بابا عکاس و فیلم بردار هم هماهنگ کرده...مامان اشرف و بابا محسن هم 5 و نیم صبح میان دنبالمون تا با هم بریم بیمارستان  همه کارهامون انجام شده و آماده است...امشب هم مامان و بابای بابا علیرضا اومدن اینجا و سیسمونی ات رو دیدن و مامان بزرگت کلی برات ذوق کرد عزیزم به امید خدا فردا با هم ملاقات می کنیم دختر زیبای من تنها آرزوی مادرت سلامتی کاملته دوستت داریمممممممممممممممممممممممممممممم ...
16 خرداد 1392

فقط 2 روز مونده

فرشته کوچولوی مامان فقط 2 روز مونده تا تو رو توی آغوش بکشم و انتظار 9 ماهم به پایان برسه فقط 2 روز باورش برام سخته...از تصور اینکه توی دل مامانی دیگه نباشی تعجب می کنم و احساس می کنم جات تو دلم امن تره..می ترسم بیای بیرون و وجوت نازت اووووووخ بشه...چرا این حس رو دارم نمی دونم!!!!!!!!!!! خیلی ماشالا ماشالا بزرگ و سنگین شدی مامان جون و بهم فشار می یاری...ولی هی پیش خودم می گم ای کاش می شد طبیعی به دنیا بیارمت تا بتونی تا آخرین لحظه توی خونه گرم و نرم و پر عشقت بمونی و لذت ببری ولی خب این دیگه قسمتمونه که اینجوری بیای به دنیا بابایی نازنینت با یه انرژی باورررررررررر نکردنی مشغول تهیه و تدارک کاراشه...هر چی من خواستم رو انجام دا...
14 خرداد 1392

پنج شنبه 16 خرداد می یای تو بخلمووووووون

خوشگل مامان من و بابایی تازه از دکتر برگشتیم...دکتر شکم مامان رو معاینه کرد و گفت آب دور شما خیلی خوبه...پای مامانی هم ورم نداشت.فشارم هم خوب بود. معاینه هم کرد که گفت ترشحات هم عادی یه و خلاصه همههههههههه  چی خوبه و آماده برای اومدن شما. خانوم دکتر مهربونت روز پنج شنبه بهمون وقت داده تا بریم بیمارستان و همدیگه رو بالاخره بعد از 9 مااااااه ببینییییییییم. نمی دونی چه هیجان و استرسی دارم...یهو که دکتر گفت پنج شنبه دلم هری ریخت و استرس وجودم رو گرفت...اما بعد با بابایی رفتیم یه کمی خرید کردیم و شام گرفتیم و اومدم خونه با خاله پریسا صحبت کردم و الان آروم ترم.. از فکر اینکه یه موجود کوچولو که همه مسئولیتش با منه 4-5 روز دیگه...
11 خرداد 1392

آخرین جمعه من و بابای

فرشته کوچولوی مامان و بابا الان ساعت 3 صبحه و خبر بهم رسید که خاله شقایق هم به سلامتی زایمان کرد وسروش هم حالش خوبه و تپل و مپل توی بغل مامان جونشهههههه دخترم تو هم تا 5-6 روز دیگه حداکثر می یای تو بغل مامانی...خدا کمک کنه ایشالا سالم باشی عشق و نفس مامان ...ایشالا وجود نازنینت سلامت باشه و دور از هر مشکلی... این دکتر سونو گرافی که روز چهارشنبه رفتم پیشش و گفت معده شما متسع شده خیلی ناراحتم کرد و نگران ولی توکل به خدا می کنم...خودش حافظت باشه...تو امانت اونی دست من و بابا و هرجور که باشه ما تسلیمیم و امانت داریش رو می کنیم. مامان جون این روزای آخر روزای عجیبی هستن. دیگه حتی دلهره و اضطراب هم ندارم. با بابایی رفتیم عرفان امروز و ...
10 خرداد 1392

8 روز تا دیدار تو

عسل مامان فقط 8 روز تا دیدار با تو مونده تکونات کمتر شده و خدا رو شکر دردام هم منظم نیست و فکر می کنم راحت تا 16 خرداد که قراره بیای توی بغلم توی شکم مامانی بمونی نمی دونم چرا اینجوری شدم حتی هیجان هم دیگه ندارم فقط انتظار...انتظار دیدنت نگرانی اینکه آیا می تونم مامان خوبی باشم؟ می تونم از پس اینهمه مسئولیت بر بیام یا نه؟می تونم با عشق به همه سختی هایی که این 10 سال به خاطر فکر بهشون بچه دار نشدم مقابله کنم و خوشحال باشم تو زندگیم؟ به روز عمل و لحظه دیدنت فکر می کنم...به دردها و سختی های بعد از عمل و روزای بعدش که قراره عادت کنم به بودن یه نی نی و مامانش بودن و مدیریت کردن درد و ناراحتی و شلوغی های دورم... در هر حال این ...
8 خرداد 1392

تولدت نزدیکه!!

سلام زیبای مامان...ماه خرداد ماه تولد تو رسیده و واسه اومدنت روزها رو می شمارم عسلکم. امروز پیش خانوم دکتر مهربونت بودم و بهم گفت که دیگه باید کم کم منتظر شما باشم خانوم خانوما...دکترگفت احتمالا به خاطر دردهام می ذاره هفته آینده پنج شنبه یا جمعه که می شه 16 یا 17 خرداد تا خدا چی بخواد مامان جون برای دیدنت بی تابم دیگه...راستش رو بخوای الان ساعت 2 و نیم صبجه و من یه قطره کوچولو خون دیدم حالا منتظرم ببینم بازم هست یا اشتباه کردم و اگه بود که دیگه باید خیلی زودتر از 16 خرداد شما رو توی بغلم بگیرررررم.... اگه نبود هم که صبح می دوم می رم آرایشگاه و به کارام می رسم که منو غافلگیر نکنی یهو مادر جووووووووووون!!!! در هر حال من و ...
7 خرداد 1392
1